ENGLISH| صفحه خبر | خبرنامه | مقاله | اطلاعیه | درباره کانون | پیوندها
 
از آن وقت تا به حال اثری از او در هیچ جا نیست
حمید حق شناس

طبق معمول هر هفته، تعدادی تازه­وارد از بازداشتگاه به زندان عادل­آباد منتقل شدند. معمول بود بقیه زندانیان برای یافتن آشنایی در بین تازه­واردین به دیدار آن­ها می­آمدند. فردای آن روز هنگام قدم زدن در هواخوری چهره یکی از آن­ها به نظرم آشنا می­­آمد. کجا دیده بودمش نمی­دانستم. تنها قدم می­زد و نگران به نظر می­رسید. سعی کردم به او نزدیک شوم و سر صحبت را باز کنم. سلام کردم. جواب سلامم را به سختی و با لکنت داد. اعتماد نمی­کرد و نمی­خواست صحبت کند. من هم اصرار نکردم. چند روز بعد دوباره سر صحبت را با او باز کردم. این بار کمی راحت­تر صحبت کرد. اسمش محمدعلی بود و حدود یک سال پیش دستگیر شده بود. چند ماه در سلول انفرادی و بند توابین گذرانده بود.

از هواداران سابق مجاهدین بود و برادرش در زمان شاه اعدام شده بود. به علت دستگیر­اش اشاره­ای نکرد. روزهای بعد بیش­تر باهم گرم گرفتیم. یک روز متوجه سوختگی روی دستش شدم و چند روز بعد هم در حمام آثار سوختگی­های دیگری با سیگار روی سینه و کمرش دیدم. گویی با سیگار روی بدنش نوشته بودند. تازه آن وقت به یادم آمد عکس او را در نشریه مجاهدین دیده بودم که نوشته بودند با آتش سیگار شکنجه­اش کرده­اند. بعد از آن­که بیش­تر باهم دوست شدیم، او در باره سوختگی­های بدنش برایم صحبت کرد. در سال ٥٩ توسط چند پاسدار در خیابان ربوده شده و در یک خانه امن مورد شکنجه قرار گرفته بود. در زمان شاه هم در تظاهرات ضدسلطنتی با باتوم الکتریکی مورد حمله پلیس قرار گرفته و بر اثر ضربات وارد بر سرش دچار لکنت زبان شده بود. به اتهام شایعه­پراکنی علیه رژیم دستگیر شده بود. مسئول سابق تشکیلاتی­اش او را شناسایی و دستگیر و بازجویی کرده بود. به بازجویش گفته بود توسط چند پاسدار ربوده و شکنجه شده و می­تواند آن­ها را شناسایی کند. تعریف می­کرد که چند نفری او را گرفته و با آتش سیگار بر روی پشت و سینه­اش مرگ بر منافق و درود بر خمینی نوشته بودند. در سال ٥٩   به تهران رفته و به همراه مادر رضایی­ها در مقابل مجلس با نشان دادن آثار شکنجه به نمایندگان و مسئولان حکومتی نظیر بازرگان و اعظم طالقانی خواستار رسیدگی به وضعش شده بود. اما آن­ها کم­محلی کرده بودند.

وقت هواخوری روی زمین نشسته بودیم و صخبت می­کردیم که یکی از بچه­های سلول روبرویی به چمع ما پیوست. او از بچه­های پیکار بود. به همراه همسرش دستگیر شده بود. از جمله کسانی بود که حکم تقتیل (١) گرفته بودند. قرار بود او و همسرش را تا حد مرگ شکنجه کنند. آن­ها یا باید حرف می­زدند یا زجرکش می­شدند. می­گفت تا ٣۰۰   ضربه کابل را در یک نوبت تحمل کرده و بعد از آن دیگر طاقت نیاورده و حرف زده بود. اطلاعات زنش را هم داده بود و به این وسیله از حکم تقتیل نجات یافته بودند. بعد از مدتی او و همسرش را از زندان عادل­آباد بردند و دیگر هیچ خبری از آن­ها نشد. در محوطه زندان مقداری زمین کشاورزی بود که تعدادی از زندانیان عادی و سیاسی آنجا کار می­کردند. برای زندانیان جالب بود در این مزرعه کوچک کار کنند با به بهانه­ای وارد آن شوند و کمی خیار و گوجه­فرنگی برای خود و هم­سلولی­هاشان بچینند. اگرچه گه­گاهی می­شد محصولات مزرعه را از فروشگاه زندان هم خرید. وقتی زمان برداشت محصول می­رسید، پاسداران به مزرعه می­رفتند و برای خود خیار، گوجه­فرنگی و بادنجان می­چیدند. یک روز که با محمدعلی مشغول قدم زدن در هواخوری بودیم، او برای خوردن آب به بند رفت. وقتی او از پله­های هواخوری بالا می­رفت، یکی دو پاسدار که قبلا در زندان کار می­کردند از بند به هواخوری می­امدند. محمدعلی روی پله­ها با ­آ­ن­ها روبرو شد. در میان آن­ها پاسداری بود به­نام فیروزی که اط شکنجه­گران قدیمی زندان و مدتی هم مسئول بند چهار بود. متوجه شدم که محمدعلی و فیروزی لحظاتی به هم خیره شدند. محمدعلی به­سرعت وارد بند شد و فیروزی به طرف مزرعه رفت. هرچه منتظر شدم محمدعلی به هواخوری برنگشت. بعد از هواخوری به سلول او رفتم. سر جای خود در طبقه سوم تخت خوابیده بود و ملافه­ای هم روی خود کشیده بود. چند بار او را صدا کردم اما جواب نداد. به سلولم برگشتم. موقع شام به سلول محمدعلی سری زدم.

او هنوز روی تخت خوابیده بود. بعد از شام دوباره به سلولش رفتم و ملافه را از روی صورتش کنار زدم. رنگ پریده و بسیار وحشت­زده بود. نمی­توانست حرف بزند. خیلی سعی کرد چیزی بگوید اما لکنت زبان امان نمی­داد. راحتش گذاشتم. فردای آن روز هم به هواخوری نیامد. به سلول­اش رفتم. بیدار بود اما روی تخت دراز کشیده بود. هر طور بود او را برای هواخوری بیرون بردم. همان­طور که باهم قدم می­زدیم هر از چندگاهی از پشت توری فولادی دورتادور هواخوری به مزرعه نگاهی می­انداخت. با ترس و لکنت زبان به من گفت پاسداری که دیروز روی پله­ها دیده یکی از کسانی است که چند سال پیش او را ربوده و شکنجه کرده و با آتش سیگار بدنش را سوزانده بودند.

محمدعلی تصمیم گرفت موضوع را با بازجویش در میان بگذارد. ظاهرا باور داشت که می­تواند از این طریق به بازجویش ثابت کند که پاسداران بدن او را با سیگار سوزانده­اند. آن زمان رژیم تبلیغ می­کرد که گروه­های سیاسی فعالین خود را شکنجه می­کنند و به گردن پاسدارها و حزب­الهی­ها می­اندازند تا چهره رژیم را خراب کنند. بعد از آن­که موضوع را با بازجویش در میان گذاشت، محمدعلی را از بند بردند واز آن زمان تا به حال اثری از او در هیچ جا نیست.

١ – تقتیل به این معناست که کسی را به­تدریج بکشند و با به زبان دیگر زجرکش کنند.

حقوق این نوشته برای کانون زندانیان سیاسی ایران(در تبعید)محفوظ است. چاپ آن با دکر ماخذ بلامانع است

 

 
   
ENGLISH| اسناد زندان| آمار احکام مرگ در ایران | گالری عکس و طرح | تماس با سایت| تماس با کانون